...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

تلخ و شیرین...

همیشه کسانی ما را تنها می گذارند که بیشتر از همه دوستشان داریم

همیشه غمگین ترین و رنجورترین لحظات انسان توسط کسی ساخته می شود که

شیرین ترین و شاد ترین لحظات را برای او ساخته است.

...

یک جمله بسیار زیبا از یک استاد شنیده بودم که امروز یادم اومد. گفتم بنویسم شاید با هم بهتر بفهمیم که باید چه جوری به خود آییم.

                                           گر به خود آیی٬ به خدایی رسی

                                                            پس به خود آ

اولین باری که بزرگ شدم...

امروز نامه یک روزنامه نگار کرمانی به رییس جمهور رو خوندم.

نمیدونم چطور میتونم حرفامو بهش بگم. ولی چون حرفاش  یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمیره تصمیم گرفتم اینجا بنویسم. حرفای تکراری ولی پر دردی زده بود. حرفایی که نه برای کسی پوشیده هست و نه مخصوص کشور ماست. دنیا از این درد پر شده. نمیدونم تا کی باید Bill Gates ها و Angelina Jolie ها برای اینکه خودشون لذتی ببرند باید به فقرا صدقه بدن.

یادمه زمانی که بازی ها میتونست دو تا برنده داشته باشه همیشه خودمو تصور میکردم که معلمی هستم که ساعتها وقت میذارم تا اون شاگردم که دیرتر از بقیه متو جه درس میشه رو به پای بقیه برسونم و اون موقع اصلا توقع حقوق اضافه نداشتم. چون دلم برا شاگرد آخرهای کلاسمون می سوخت. ولی اولین باری که احساس کردم بزرگ شدم زمانی بود که سال اول دانشگاه که تو خوابگاه بودم دربون خوابگاه ازم خواست که با دخترش زبان انگلیسی کار کنم چون اگه رد میشد دیگه نمیتونست درس بخونه. قبول کردم. دختره روز اول با چند تا شیرینی دست پخت مامانش اومد. خیلی حس خوبی داشتم. اون روز گذشت. حسمو به یه دوست گفتم. ولی اون با احساس من کاری نداشت.

ازم پرسید چند میگیری؟گفتم هیچی.گفت چرا وقتتو پای این کار میذاری؟ همیشه برای کارت ازرش تعیین کن.

حرفش مغرورم کرد و بزرگتر شدم. فردا به شاگردم گفتم من نمیتونم کار کنم و پول نگیرم. گفت هیچ کس قبول نکرده مجانی بهش درس بده. اینو که شنیدم به درستی تصمیمی که گرفته بودم اطمینان پیدا کردم. شاگردم رفت و من به هیچ کس مجانی درس ندادم.

سال بعد شاگردم رو تو فروشگاه خوابگاه دیدم. دیگه مدرسه نمیرفت. منو شناخت. نمیدونستم چیکار کنم.

یکی از درونم بهم گفت شاید اگه تو هم انگلیسی یادش میدادی بازم نمیتونست درسشو ادامه بده. ولی ای کاش این کارو کرده بودم. اون لحظه عذابی کشیدم که تو هیچ کتاب دینی توصیفشو نخوندم.  

اینا همه رو گفتم که به اون دوست عزیز بگم : روز بیداری وجدانها روز دردناکیه که به نظر من جهنمی که یادمون دادن همون روزه. ولی افسوس که زمانی برای بازگشت نیست. همیشه فقط یه آرزو میکنم و اونم اینکه کاش قبل از اینکه دیر بشه کاری کنیم.