...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

داستان یک مداد...

مرد مدادساز مداد را در جعبه قرار داده و گفت: « قبل از اینکه به دنیای بیرون بفرستمت ۵ چیز هست که باید بهت بگم. همیشه اونارو به یاد داشته باش تا بهترین مدادی که میتونی بشی ».

۱. تو قادر خواهی بود که کارای خیلی بزرگی انجام بدی ولی فقط و فقط زمانی که خودتو به دست یه نفر بسپاری ۲. تو گهگاهی زجر تیز شدن رو باید تحمل کنی، ولی تو این کارو لازم داری تا یک مداد بهتر بشی. ۳. تو میتونی هر اشتباهی که مرتکب شدی رو تصحیح کنی. ۴.  همیشه مهمترین بخش تو اون چیزیه که در درون تو قرار داره. ۵. و اینکه بر روی هر سطحی که از تو استفاده بشه باید اثری از خودت برجا بذاری. مهم نیست که شرایط چه جوریه، تو باید به نوشتن ادامه بدی.

...حالا بیایید خودمونو جای این مداد بذاریم.

۱. ما قادریم هر کار بزرگی رو انجام بدیم به شرطی که خودمونو به دست خدا بسپاریم. ۲. ما گهگاهی باید تو زندگی مشکلاتی رو پشت سر بذاریم ولی این مشکلات برای قویتر شدن انسان لازمه. ۳. ما همه میتونیم اشتباهاتی که مرتکب میشیم رو جبران کنیم. ۴. همچنین مهمترین بخش وجود ما چیزی هست که در درون ماست و نهایتا اینکه هر جا که هستیم باید اثری از خود بر جای بذاریم هر شرایطی که میخواد باشه ما باید به وظیفمون عمل کنیم.

امیدوارم بتونیم این ۵ تارو همیشه و در هر شرایطی به یاد داشته باشیم.

تله موش...

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بودموش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشداما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .«مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیستمرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!

شانس زندگیت را دریاب...

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را بتو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود. بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما............گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به انها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچوقت نصیبمان نشود.برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی .