...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

اعتماد...

حمید مصدق تو قصیده آبی خاکستری سیاه میگه :

«...آه ، مگذار دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد...»

یه ترسی تو این شعر هست. ترس از فراموشی اعتماد...

خب من هم تا حالا فکر میکردم این بقیه هستن که باید سعی کنن که ما بهشون اعتماد کنیم و اونا هستن که نباید بذارن اعتماد ما بهشون فراموش بشه. ولی به نظرم همش این نیست. این که بخوایم بشینیم که دیگران کاری کنن که اعتماد ما جلب شه یا برعکس بی اعتماد بشیم هم فرصتها از دست میرن و هم اگر اعتمادی هم حاصل بشه ممکنه دلخواه ما نباشه و خیلی سست باشه. تازه این زمانی هست که خودمون از درون موج منفی به این اعتمادسازی نفرستیم. خب پس چاره چیه؟

به نظر من چاره اینه که خودمون اگر واقعا خواهان اعتمادیم اجازه هم بدیم که اعتماد بوجود بیاد. ذات انسان طوری هست که از محرکهای مثبت تاثیر مثبت میگیره. اگه اعتماد کرده باشی مثل اعتمادی که مردم به خدا میکنن که خیلی هم قوی هست، حتما جواب اعتمادتو دریافت میکنی. امروز فهمیدم که این خود ما هستیم که اعتماد رو می آفرینیم یا می کشیم. این خود ما هستیم که تعیین میکنیم با ما چه جوری برخورد بشه. این خود ما هستیم که لحظه بعدمون رو میسازیم. این خود ما هستیم که میتونیم ویرانگر باشیم یا آبادگر.

من دیگه از کسی یا از چیزی یا از شرایطی نمیخوام که نگذارد اعتمادمو بهش فراموش کنم. بلکه از خودم میخوام که اعتماد کنم و اجازه بدم که اعتماد بزرگتر و قویتر بشه. از این لحظه به اطرافیانم، به موقعیتهای زندگیم، به تواناییهام، به داشته هام و به آینده ام اعتماد خواهم کرد. و ایمان دارم که هیچ خیانتی در این اعتماد راه پیدا نمیکنه چون «من» میخوام که اعتماد کنم.

ازرش آزادی ...

دیشب تلویزیون صحنه هایی از آزادی اسیران ایرانی نشون میداد. به آزاده ها که نگاه کردم ناخودآگاه گریه ام گرفت. به اسم آزاده که روشون گذاشتن فکر کردم. به اونایی فکر کردم که هرگز آزاد نشدند و نمیشن. به اسارت فکر کردم. به اینکه اگه یه روز قرار باشه تو اسارت باشم قدر چه چیزهایی رو بیشتر خواهم دونست و به چه چیزایی بیشتر فکر خواهم کرد.

خب اولیش خانوادمه که داشتنشون برام از‌ بدیهیاته زندگیه. بعد به زمانی که راحت از دست داده ام و به کار های ناتمامی که داشتم افسوس میخورم. به اینکه همیشه زمان رو تموم نشدنی میدونستم.  در آخر به آدمایی که آزادن حسرت میبرم و از درون اسارتم از اینکه قدر آزادیشونو نمیدونن ناراحت میشم.

شاید بعد از اینکه آزاد بشم بازم همونی بشم که بودم. ولی بازم باید به خودم بیام. بازم میرسم به اون جمله از استادم شنیده بودم  :گر به خود آیی...

«شاید اگر گهگاهی خودمو به اسارت بگیرم بتونم به خودم بیام...»

الان یاد فیلم «بید مجنون» کار مثل همیشه زیبای آقای مجید مجیدی افتادم. مردی که بینایی نداشت. در آرزوی بینایی، کارهایی میکرد و فکر میکرد که اگه بینایی داشت کارای بهتری میکرد. وقتی بیناییش رو بدست آورد اولین استفاده ای که از بیناییش کرد نگاه به دختر زیبایی بود که تو فرودگاه به استقبالش اومده بود و دل کسی رو شکست که با نابینایی اون مانوس بود و زود همه چیز یادش رفت تا اینکه دوباره احساس کرد داره بیناییش رو از دست میده...

ای کاش این آزادگان هنوزم آزادی براشون عادی نشده باشه. ای کاش هنوزم بدونن این همون چیزی هست که تو اسارت آرزوشو داشتن.و ای کاش اسیرای چیزای دیگه هم وقتی آزاد میشن قدر بدونن. و ای کاش همه قولهایی که تو اسارت به خودمون میدیم رو فراموش نکنیم. خوب زندگی کنیم و خوب باشیم که زندگی خیلی کوتاهه.

 

شادی خود یا شادی دیگری...

” گل صحرایی به دیگران شادی می بخشید حتی زمانی که می بایست برای زنده ماندنش می جنگید...  و خداوند او را بیشتر از گلهای باغ ملکه دوست می داشت. گل های باغ ملکه قوی و زیبا بودند، اما خداوند آن گل خشکیده را بیشتر دوست داشت چون در نهایت نیاز ، دیگران را شاد میکرد... خداوند همه انسان ها را دوست دارد ولی عشق خاص خود را نصیب آنهایی می کند که رنجشان را برای خودشان نگه می دارند و شادی را به دیگران هدیه می کنند.“