...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

ولی پوچ پوچم. چرا؟؟؟...

هیچ وقت تو زندگیم اینهمه احساس پوچی نکرده بودم که الان میکنم. هیچ وقت به اندازه الان زندگیم رو غلتک نبوده ولی پوچ پوچم. همه چی داره خوب پیش میره. ولی پوچ پوچم. چرا؟؟؟...

وقتی صبحهای زود هر روز هفته مجبور بودم از خواب بیدار شم میگفتم که آخه بابا مامان من از من پرسیدن که میخوای باسواد شی که بردنم اسممو نوشتن مدرسه؟ یه کم که گذشت دیدم که انگار همه باید برن مدرسه. وظیفه بابا ماماناس که یه مدرسه پیدا کنن که مناسب باشه از این حرفا... ولی هنوز مشکلاتی داشتم... مثلا چرا بچه ها نمیتونن بابا مامانشونو انتخاب کنن؟؟؟ بزرگ که شدم برادرم کنکور داشت بابا مامانم کمکش کردن که یه رشته خوب و یه دانشگاه خوب انتخاب کنه...بازم اونا...منم بزرگ شدم همین کارو برا منم کردن...تا اینجاش که روتین بود...تو دانشگاه که بودم سرمو انداختم پایین درس خوندم. چون بابام اینجوری میخواست...مامانم اینجوری خیالش تخت بود...نوبت کار که شد گزینه زیاد داشتم. ولی یکیو با مشورت!!!! اونا انتخاب کردم...

امروز صبحم که بیدار میشدم بیام سر کار گفتم آخه چرا باید هر روز هفته برم سر کار. شاید من اصلا امروز سر کار نباشم هم به خودم خوش بگذره هم به بقیه...تازه کارم هم میدونم که عقب نیس...ولی خب نمیشه...حداقل فعلن که نمیشه...

میترسم فردا این سوال بزرگتر بشه... بگم خدایا چرا هر روز باید چشممو باز کنم ببینم زنده ام. واقعا بعضی روزا دوست دارم زنده نباشم...ولی بازم نمیشه.

خدایا از اینکه این فکرا به سرم میزنه خوشحالم. چون احساس میکنم با بچگی هام خیلی فرقی نکردم...کاش هیچوقت بزرگ نشده بدم...حتی همین یه ذره ...چون بزرگی پوچیش بیشتره...

 

 

زمزمه خدا...

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد. پسرک گریان با تلاش فراوان بلاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم مجبور شدم از این پاره آجر استفاده کنم. مرد بسیار متأثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومببیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.
 
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما آجر به طرف شما پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم،
 
او مجبور می شود پاره آجر به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

قدرت اندیشه...

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 
 
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
                                                                                                                                                     دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
 
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
 
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع، ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید