...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

حکایت کهن از اهل تصوف وجود دارد که ...

    مردی از تحمل بار سنگین رنج و مرارت خود سرگردان بود و هر روز به درگاه پروردگار دعا می‌کرد که: «چرا من؟ همه شادمان به نظر می‌رسند، چرا فقط من در چنین عذاب الیمی هستم؟» یک روز، به سبب درماندگی بسیار، به درگاه خداوند چنین دعا کرد: «پروردگارا، تو می‌توانی رنج‌های هر کس دیگری را به من بدهی، من برای پذیرش آن آماده‌ام، اما رنج مرا از دوشم بردار که دیگر بیش از این تاب تحملش را ندارم


    آن شب، وی خواب زیبایی دید _ زیبا و افشا کننده. خوابی که در آن پروردگار در آسمان ظاهر شد و خطاب به او و دیگران فرمود «همگی رنج‌های خود را به معبد بیاورید.» همه از رنج‌های خود خسته بودند. و جملگی دعا کرده بودند که: «من برای پذیرفتن رنج‌های هر کس دیگری آماده‌ام، اما رنج مرا از من دور کنید؛ رنج من غیر‌قابل تحمل است


    بنابراین، هر کسی رنج‌هایش را در سبدی جمع کرد، و همه به معبد رسیدند. همه بسیار خوشحال به نظر می‌رسیدند که سرانجام دعاهای‌شان مستجاب شده بود.


    و آنگاه خداوند فرمود: «سبدهایتان را کنار دیوار بگذارید.» همه سبدهایشان را کنار دیوار گذاشتند. سپس خداوند فرمود: «حالا می‌توانید انتخاب کنید. هر کسی می‌تواند هر سبدی را که می‌خواهد بردارد


    صحنه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ مردی که همیشه در حال دعا کردن و زاری بود، به سوی سبد خود شتافت، و پیش از آنکه هر کس دیگری بتواند آن را برگزیند، سبد را برداشت! اما او نیز شگفت‌زده بود، چون دیگران نیز به سوی سبدهای خودشان شتافتند. همگی از انتخاب مجدد رنج خویش شادمان بودند. موضوع از چه قرار بود؟ برای نخستین بار، هر کس توانسته بود واقعیت بدبختی‌ها و رنج‌های دیگران را ببیند. _ سبدهای دیگران نیز به همان بزرگی و یا حتی بزرگ‌تر از سبد خودشان بود!


    علاوه بر این هر کس به رنج‌های خودش خو گرفته بود. کسی چه می‌داند که چگونه رنجی درون سبد دیگران است‌؟ دردسر چرا؟ حداقل رنج خودتان با شما آشناست، و شما به یکدیگر عادت کرده‌اید. سالیان بسیار این رنج‌ها را تاب آورده‌اید _ چرا چیزی ناشناخته را برگزینید؟


    و همگی خوشحال و شادمان به خانه رفتند. هیچ چیزی تغییر نکرده بود، همه همان رنج‌ها را با خود برگردانده بودند، اما جملگی شاد بودند و لبخند می‌زدند و از این که توانسته بودند سبد خود را باز آورند، لذت می‌بردند.


    صبح آن شب، مرد ناراضی بار دیگر به درگاه خداوند دعا کرد و این بار چنین گفت: «برای این رویا سپاسگزارم؛ دیگر هرگز درخواستی نخواهم کرد. هر آنچه را که به من داده‌‌ای، برای من خوب است، باید برایم خوب باشد و به همین سبب است که آن را به من داده‌ای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد