...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

قدرت اندیشه...

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : 
 
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
                                                                                                                                                     دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
 
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
 
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع، ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید

لقمان حکیم...

یادمه تو یکی از کتابای فارسی دبستان یه درسی بود ؛ از لقمان پرسیدند ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان...؛ یادم میاد از اون روز که این درسو خوندیم من تمام سعی خودمو میکردم که مثل لقمان باشم. اگه یکی بهم حرفی میزد که خوشم نمیومد خودم هیچوقت اون حرفو نمیزدم. تا جاییکه همه تو خونه متوجه شده بودن که من خیلی خوب شدم. همه دوسم داشتن. تو فامیل، تو همسایه ها، تو مدرسه. شاید باور کردنی نباشه. ولی من با همون بچگیم اراده کرده بودم که خودمو تربیت کنم و تونسته بودم.

الان خیلی چیزا عوض شده. مثلا آدم بزرگ شدم و وقت ندارم. دیر از سر کار برمیگردم. درسم زیاد شده. تعداد آدم های مهمی که میشناسم و اونا هم منو میشناسن زیادن. برا خودم کسی شدم... بله الان دیگه شخصیتم شکل گرفته. الان دیگه همینه که هستم...الان هر کاری دلم بخواد میکنم. بد و خوبشم مهم نیس. زندگی خودمه...

ای کاش میدونستم که هر کاری که الان میکنم، هر تصمیم درست یا غلطی که میگیرم، هر حرفی به زبون میارم حتی یه اخم و لبخند رو صورتم همه و همه یه روزی به خودم برمیگرده. پس مهمه که به درست و غلط بودن رفتار و زندگیم فکر  کنم و از عوض شدن نترسم. قانون انعکاس همیشه صادقه. هر کاری که میکنم و هر حرفی که میزنم ارسال میشه یه جایی به آخر این دنیا برخورد میکنه و به خودم برمیگرده. دیر یا زود. پس باید مراقب باشم و تا دیر نشده و به این رفتارای بدم عادت نکردم و زیاد بزرگ نشدم یه کم درست زندگی کنم.

 

 

عشق ماندنی...

رادیو آهنگی پخش میکرد...ای عشق از ماندن بگو...مدتها بود که دیگه عاشق نشده بود. شیشه ماشین رو پایین کشید. با خودش فکر کرد ترافیک هم بعضی وقتها خوب چیزیه. صدای ترانه ماشین بغلی پیچید تو ماشین...اونم مضمون عشقی داشت...این ور داشت میخوند...احساس خواب آلوده را بیدار کن بیدار کن...یه نگاهی به پیاده رو انداخت. چند نفر جوون دست تو دست هم راه میرفتن و حرف میزدن. زندگی در جریان بود. ولی برای این زندگی شده بود یک عادت. حالا فقط عشق بود که میتونست یه تلنگری بهش بزنه. از جوونیش لذت بره. انگیزه داشته باشه. انرژی داشته باشه. ولی به این راحتی نبود. تجربه خوبی نداشت. عشق هیچ وقت از ماندن براش نگفته بود. هر چه بود رفتن بود و دوری...تنهایی عاشقش شده بود برای همین هر وقت خواسته بود تنهایی رو ول کنه و یاری دیگه بگیره، تنهایی بیشتر اسیرش کرده بود. دیگه یاد گرفته بود چی کار کنه. این بار نمی خواست تنهایی رو ول کنه. اینبار میخواست کاری که بقیه میکنن رو بکنه. در یه زمان دو تا عاشق یا شایدم بیشتر داشتن. تو این دنیا هیچ کس و هیچ چیزی ظرفیت اینو نداره که عشق مطلق یه نفر باشه. باید دلشو تقسیم کنه. این راهشه. ولی ای کاش اینو زمانی فهمیده بود که اونی که دوست داشتو از دست نمیداد...

چراغ سبز شده بود. باید میرفت. بازم زندگی جریان داشت. یه پیغام رو موبایش اومده بود : سر راهت از داروخونه قرص سرماخوردگی بگیر... برای فرار از همه افکاری که داشت جمله همیشگی شو گفت...خدا رو شکر که تنها من نیستم . حداقل تمام اینا که این ترانه ها رو گفته مثل من بودن....و بازم تکرار جملاتی که همیشه ماندگارترین عشق رو بهش هدیه میکرد...

خدایا دلم را همچون نی لبکی چوبین بر لبهای خود بگذار و زیباترین نغمه هایت را در فضای زندگیم مترنم کن...چنان بنواز دلم را که هر جا نفرتی هست عشق باشم من،هر جا زخمی هست مرهم باشم من، هر جا تردیدی هست ایمان باشم من، هر جا ناامیدی هست امید باشم من، هر جا تاریکی هست روشنایی باشم من، هر جا غمی هست شادمانی باشم من. خدایا توانم بده دوست بدارم بی چشمداشت و بفهمم دیگران را حتی اگر نفهمند مرا...اینجاست که عشق از ماندن میگوید...