...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

...Logs of my Life...

چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما،زآنکه ز گفتگوی ما، گرد وغبار میرسد...

با خدای خودم ...

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

بیکاری...

وای چه خوب بود که یه مدت سرم شلوغ شده بود. هر روز یه کاری داشتم که باید همون روز انجام میشد. اصلا وقت نمیشد به چیزای بیخود فکر کنم. الان یه مدتیه که همه کارام تموم شده. حس الافی شدید دارم. از خودم خسته شدم که اینهمه بیکارم. البته بیکارم نمیشه گفتا. باید برم برا کلی آدم عیدی بخرم. برا کلی دیگه کارت پست کنم. بر یه عده هم ایمیل یا زنگ بزنم. وسایلمو اماده کنم برم خونه. یه مقاله هم دستمه که باید بخونم. هارد کامپیوترم پکیده باید تعمیرش کنم. ولی اینا که کار نیست.

 دیروز گزارش  Rogeh Inside Iran رو دیدم. نمیدونم چرا ولی خیلی ذهنمو مشغول کرده. شخصیت گزارشگر از یه طرف و سفیدی ها و سیاهی هایی که از تهران می دیدیم از طرف دیگه حس عجیبی بهم داده بود. یه قسمتش که در مورد تعارف ایرونی ها بود خیلی خوشم اومد. آخه من خودم خیلی وقا تعارف یادم میره بعد احساس بی ادبی میکنم. ولی خب به نظرم آدم راحت باشه بهتر از اینه که تظاهر کنه که بقیه از خودش ارجح ترن. همین امروز یاده میومدم سر کار. جلو سینمایی که شب بخیر فرمانده رو اکران کرده بود از بس محو پوستر فیلم بودم که پاهام به هم پیچید و کم مونده بود بیفتم. یه لحظه خیلی احساس بدی بهم دست داد ولی بعدش به خودم گفتم که سرتو بگیر بالا راهتو برو. داشتم فکر میکردم که چقدر فرهنگ دست و پا گیری داریم ما.

حالا این تعارف یه مساله جانبی بود. بیشتر منظورم این بود که چقدر آدم بیکاریم من. فردا که بخوام بمیرم بگم کی بودم. چی کار کردم.  از اینکه مثل یه آدم معمولی که بود و نبودش فرقی به حال کسی ندارت بمیرم خوشم نمیاد. از اینکه وقتی روحم آزاد شد و خودمو دیدم که چه جوری الکی درگیره یه مشت مسایل بی ارزش دنیا بودم تا ابد در عذاب باشم خوشم نمیاد. من میدونم که من بابت کارای بدم خیلی عذاب خواهم کشید. چون همینجوری یه کار نادرست که میکنم مدتها طول میکشه که خودمو ببخشم چه برسه وقتی که ببینم که یه عمری رو بد زندگی کردم.

خدایا تو این روزای آخری که از سال ۸۵ مونده کمکم کن یه انسان از خودم بسازم و با شالوده انسانی سال جدید رو شروع کنم. مثل یه کودک زندگی کنم. بازی کنم. عبادت کنم. فریاد بزنم. دوست پیدا کنم. قهر کنم آشتی کنم. و بمیرم...

حسادت...

کشاورز سالخورده ای داشت با بد خلقی به ویرانی های سیل می نگریست. همسایه اش فریاد زد : « هی! آب تمام خوک هایت را به پایین خلیج برده است». کشاورز پرسید : «خوکهای تامسون چه شده اند؟ »

« آنها را هم آب برده »

« و خوکهای لارسن؟»

« آتها را هم »

کشاورز سالخورده با خوشحالی فریاد زد : « خب؛ پس به آن بدی هم که فکر میکردم نیست»

حسادت سنجیدن است و مقایسه و ما نسبت به مقایسه شرطی شده ایم؛ به گونه ای که همیشه در حال مقایسه کردن هستیم. اگر مقایسه کردن را رها کنید حسادت نیز ناپدید میشود.